روزی توی یک گوشه از این تهران بزرگ خوانواده ای فقیر زندگی میکردند یک مادر کهنسال با یک پسر شوهر اون زن سالها پیش بر اثر یک صانحه ی رانندگی فوت کرده بود تنها نان اور خونه فقط پسرک بود اما اون حقوق چندانی نداشت و فقط با اون خرج بخور نمیری داشت مادر اون پسر هم که دیگه بر اثر کهن سالی نمیتونست کار چندانی بکنه پسرک مدتی بود که عاشق دختری شده بود و هی به این در واون در میزد تا با اون ازدواج کنه اما میدونست اگه دختره بفهمه که وضع زندگی اون اینطور هست با اون ازدواج نمیکنه خلاصه پسرک دل دختر جوان رو بدست اورد اما خوانواده ی خودش رو به دخترمعرفی نکرد و خودش رو جدا از مادر پیرش حساب کرد مدتها گذشت اما پسرک دنبال فرصتی میگشت تا قضیه رو به دختر جون بگه یک روز وقتی پسرک با دختر جوان برای قدم زنی بیرون رفته بود به دختر جون گفت اگه شوهر ایندت بی پول باشه چیکار میکنی دختر جوان بی درنگ گفت وا شوهر اینده ی من یکی باید پول دار باشه ویک خونه بزرگ داشته باشه و یکی قشنگ باشه تا تو همه ی فامیل ما زبان زد بشه پسرک وقتی این حرف رو شنید تو فکر فرو رفت ولی جلوی دختر جون گفت بله که باید شوهر دختر به این قشنگی هم پولدار باشه هم قشنگ خلاصه اون روز هم شب شد وپسرک به خونه اومد مادر پیر اون که غذا رو درست کرده بود وخونه رو هم تمیز کرده بود به امید بازگشت پسرش بعد از لحضاتی دید صدای تق تق در حیات میاد مادر که با عجله برای دیدن پسر خود به لب در رفته بود با چهره ی عبوس پسرک مواجه شد مادر با دیدن چهره ی گرفته ی پسر خود خنده ی روی لبهایش به خشکی رسید پسرک بعد از خوردن غذا با چهره ی خشمناک خود به مادرش گفت من با دختری اشنا شده ام که می خواهم با اون عروسی کنم ولی پول ندارم و میخواهم خانه را بفروشم تا بتونم خونه ی مورد علاقه ی اون رو بگیرم مادر که مدتی در فکر فرو رفت اما وقتی خوشحالی پسرش رو در رسیدن به اون دختر دید با گفته ی پسر مخالفت نکرد همسایه ها که وضعیت مادر رو میبینند دلشون به حال مادر پسرک میسوزه و مادر رو توی خونه ی خودشون راه میدند پسرک خونه رو میفروشه وکلی قرض وقوله میکنه ولی پسرک با اون پول نتونست خونه ی مورد علاقه ی دختر رو بخره و صاحب خونه حاضر نشده بود با اون پول خونه رو به پسرک تحویل بده پسرک که میدید نمیتواند خونه ی مورد علاقه ی دختر جون رو بخره تصمیم گرفته بود به دختر جون واقعیت رو بگه اما مدتی نگذشت که صاحب ان خانه امد وحاضر شد خونه رو با اون پول به پسرک بده پسرک خیلی خوشحال شد مدتی نگذشت که پسرک با اون دختر ازدواج کرد واون دو زندگی مشترک خودشون رو شروع کردند اما پسرک غرق در زندگی بود ومادر خود رو فراموش کرده بود و حتی یک بار هم به مادر پیر خود سر نزد بعد از دو سه سال خبری به پسرک رسید که مادرش فوت کرده پسرک به همسر خود به دروغ گفت که برای انجام کاری بیرون میرود و قتی پسرک برای دفن مادرش بر سر قبر مادرش رفته بود همسایه ها نامه ای به پسرک دادند که مادرش خواسته بود به او به دهند توی اون نامه این طور نوشته شده بود سلام پسر عزیزم وقتی تو بدنیا اومدی پدر ت تو یک تصادف فوت کرد ومن نمیتونستم هم خرج خودم وهم خرج تو رو بدم اما با این حال رفتم کارگری کردم خونه ها رو تمیز میکردم تا خرجی تو رو بتونم بدم اما ببخشید که بعدا نتونستم خرجت رو بدم تا بتونی با اون دختر مورد علاقت ازدواج کنی اما تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از زمان ازدواجم یک سرویس طلا داشتم اون رو فروختم وبه صاحب اون خونه دادم تا بتونم از خجالتت در بیام شاید زمانی که این نامه رو میخونی من زنده نباشم اما پسرم خیلی دوستت دارم قربانت مادر پیر تو
بازدید دیروز: 5
کل بازدید :104801
از این بیهوده چرخیدن چه حاصل؟پیاده میشوم دنیا نگه دار......!