شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند، آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم
حال می کند.
دیروز یک فرشته به من می گفت :
تو گوشی دل خود را
بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی ؟!
یادش به خیر آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد
حتی هزار بار
وقتی که نیستم لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار
زندگی
چندی پیش در بوستون بودم. نیمه شب پس از یک سمینار تصمیم گرفتم در خیابانهای شهر قدم بزنم. مردی را دیدم که بی هدف و سرگردان به هر طرف میرفت و سرانجام سر راهم را گرفت. قیافه اش نشان می داد که هفته ها در کنار خیابان خوابیده است و ماهها سر و روی خود را اصلاح نکرده است. به من نزدیک شد و گفت « آقا ممکن است خواهش کنم ربع دلار به من قرض دهید» گفتم «همین؟ فقط ربع دلار». گفت « بله فقط ربع دلار ». توی جیبم یک سکه ربع دلاری پیدا کردم و به او دادم و گفتم«زندگی هر چه بخواهی همان را به تو میدهد» مردک نگاهی از روی بهت به من کرد و دور شد.
همانطور که از پشت سر نگاهش میکردم به این فکر کردم که بین افراد شکست خورده و موفق چه فرقی است؟ این شخص با من چه تفاوتی دارد؟ چطور است که من میتوانم هر موقع و هر جا تقریبا هر کاری را که دلم بخواهد انجام دهم اما او که تقریبا شصت سال از عمرش گذشته است در خیابانها زندگی میکند و شخصیت خود را به خاطر ربع دلار کوچک مینماید؟ آیا خدا از آسمان فرود آمده وگفته است «رابینز تو آدم خوبی هستی تو باید به رویاها و آرزوهایت برسی؟»گمان نمیکنم اینطور باشد. آیا کسی امکانات و منابع خاصی را در اختیار من گذاشته است؟ باز هم خیال نمیکنم. روزگاری وضع من هم خیلی بهتر از او نبود. فقط مشروب نمی خوردم و کنار خیابان نمی خوابیدم . زندگی همان چیزی را به ما میدهد که بخواهیم.«اگر ربع دلار بخواهید ربع دلار گیرتان می آید اگر هم درپی شادمانی و موفقیت باشید به آن می رسید» «آنتونی رابینز»
1.وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد به دلیل آنست که شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید. «مارسل پیر.وو»
2.بزرگترین دروغ دنیا چیست ؟ این است که ما در لحظه ای خاص تسلط آنچه برایمان پیش می آید را از دست می دهیم و سرنوشت بر زندگیمان مسلط می شود. این بزرگترین دروغ دنیاست. «پائولوکوئیلو»
مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی مرد به خانه امد و دید که دخترش گرانترین کاغذ زرورق کتابخانه اورا برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را یه هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت وخوابید . روز بعد
مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و ان جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است .مرد تازه متوجه شد که آن روز ،روز تولدش است و دخترش زرورق ها رابرای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش رابوسید و جعبه رااز او گرفت و در جعبه را باز کرد اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است مرد بار دیگر عصبانی شد به دخترش گفت که جعبه خالی هدیه نیست وباید چیزی درون آن قرار داد . اما دخترک با تعجب به پدرخیره شد وبه او گفت که نزدیک به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تاهر وقت دلتنگ شدباباز کردن جعبه یکی از این بوسه ها را مصرف کند میگویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خودداشت و هرروز که دلش می گرفت درب آن جعبه راباز می کرد وبه طرز عجیبی آرام می شد. هدیه کار خود را کرده بود.
بازدید دیروز: 4
کل بازدید :104717
از این بیهوده چرخیدن چه حاصل؟پیاده میشوم دنیا نگه دار......!